When I was two months old, my parents, on orders from my
دو ماهه بودم که پدر و مادرم به دستور مادر بزرگ پدری، مرا پیش پیرمردی عطار در دانانگ بردند و با پیشنهاد شمش های طلا از او خواستند معجونی به من بدهد که به خواب ابدی فرو بروم.
and offered the old man gold bars to give me a concoction
از آنجا که من کوربه دنیا آمدم از نظر مادربزرگ چینی ام علیل بودم.
Because I was born blind, to my
واضحتر بگویم، من باعث سرافکندگی خانواده و باری بر روی دوششان به حساب می آمدم؛ دختری که حتی هیچ کس او را برای ازدواج هم انتخاب نخواهد کرد.
I would be a burden and an
embarrassment to the family.
Unmarriageable.
Besides, my
grandmother reasoned, she was showing me mercy—I would be
با همه اینها، استدلال مادربزرگ از محبت کردن به من، این بود که دارد به موجودی بدبخت کمک میکند.